loading...
baharan.tk
mohammad64 بازدید : 16 شنبه 10 اسفند 1392 نظرات (1)
دارد هجوم این همه آوار خاطره روی خیال سرد غزل ضجه می زند دارد غروب سرخ شما سبز می شود خورشید هم کنار همین بیت می دمد   من آخرین ترانه ی این بغض کهنه را روی سکوت این شب ممتد کشیده ام من بارها میان همین روزهای تلخ از لحن حرف های شما زخم دیده ام   اینجا میان بُهت غم انگیز این اتاق اشکی برای مرگ تو در ذهن خانه نیست دیگر فضای بسته ی این شعر لعنتی حتی اگر به خاطر تو ! عاشقانه نیست   دیگر برای این من  ِ با غم عجین شده باور کنید راه فراری نمانده است من می روم که با تو در این روزهای سرد بر این دل تکیده ، قراری نمانده است   من می روم که شهر بداند نبودنت از ذهن دفترم تپش شعر را ربود سهم تو عشق بود و وفا بود از دلم سهم من از حضور تو همّیشه درد بود .
mohammad64 بازدید : 13 یکشنبه 18 خرداد 1393 نظرات (0)
عشق من مــــزن آتش شــــــاخ آشیــــانم را یک نــــــگاه بسویـــم کن حال نتــــوانم را بس نموده سودایت قلب من اسیـری خویش بیش از این مــده آزار قلب خون چـــکانم را انتظار دیــــــدارت،چشــــــــم من کند هر دَم پیـــــــــر میکنی اخیــــــر ... دیـــدهء جوانم را من ز دوریت هر دَم خون فشــــان کنم دامن دامن پُـــراز خون و رنگ زعفــــــــرانم را درد عشق و دوریت حس کنـم به جان و تن می بسوزد آن درد اش مغـــز و استخوانم را کردهء تو محمدرا امتحان به عشق خویش نیست طاقت دیــــــــــگر تـــــاب امتحانم
baharazizi بازدید : 16 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (1)
سالها بود که تنهاهوسم چشم تو بود روز پر می زدم و شب قفسم چشم تو بود از همه خلق بریدم که به چشمت برسم همه ی زندگی و کار و کَسم چشم تو بود یک نفر همدم این جان و تن خسته نشد مرهم زخمم و فریاد رَسم چشم تو بود آنکه هر روز مرا تا سر کویت می برد من نبودم به خداوند قسم چشم تو بود سر به دامان تو جان دادم ودر آخر کار باز هم بدرقه ی هر نفسم چشم تو بود
mohammad64 بازدید : 13 جمعه 09 اسفند 1392 نظرات (0)
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
درباره ما
Profile Pic
سلام كاربران گرامى به سايت وانجمن ماخوش آمديدبياچت به نويسندگان فعال نيازمنداست لطفاباعضويت وتايپ مطالب خوددرانجمن مارادربالابردن كيفيت سايت يارى نماييدباتشكر bahar
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 451